►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
شروع کرد تند تند راه رفتن
خیلی عصبانی بود
دست منو گرفته بود و با خودش میکشید.. رسیدیم سرِ چارراه
با یه نگاهِ خیلی جدی گفت همین جا وایسا تا من بیام
رفتش سمتِ مغازه گل فروشی بعد چند دقیقه دیدم اومد سمتم یه شاخه رز دستش بود
بلند داد زد
دوستت دارم میفهمی؟؟
جواب ندادم دوباره صداشو انداخت تو سرش و بلندتر از قبل گفت:
آااااااای ایها الناس من عااااااشقشم همه ببینید
خندم گرفته بود مثلِ پسر بچه هایی که واسه خریدنِ اسباب بازی تو خیابون بلند بلند گریه میکنن و داد میزنن
اومد درِ گوشم گفت
قهر که میکنی همینجوری میشم یه دیوونه که حاضره دنیاشو واسه خندیدنت بده
تو حتی چشماتم میخنده
واسم دو خط بخند تا قد یه شاهنامه تو دلم قند آب کنن
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
یونس مقصودی
📚چشم هایش میخندید
دهات بودیم همسایه بقلیم یه خروس داشت قده یه خر :shock:
این خروسه خیلی بی شخصیت بود غروب به غروب که میشد میومد مرغای مارو حامله میکرد :shock:
حالا اینا هیچی یه پدر کشتگی ذاتی با من داشت که نگو ، همچین که پامو از دره خونه میزاشتم بیرون میدیدی یه چیز عجیب غریب داره خرت خرت کنان میدووه سمتت ، خلاصه چند روزی داخل خونه زندونیم کرده بود :(
یبار اومدم با دمپایی بزنمش بی پدر جا خالی داد خورد به مرغ ننه بتولم ، افتاد تو چاه دشوری :khak:
یبار طی تصمیمات کابویی یه طناب گیر اوردم یه گره بهش زدم مثل کابویی ها که تا میکشن گره سفت میشه
یکم کشمش هم ریختم وسط گره که خروسه اومد بِکشمش بالا ، خودمم رفتم پشت بشکه ها
خروسه اومد کشیدمش بالا دیدم هی اون بالا پرو بال ازش میرینه
تو نگو بدنش گرفته به سیم لخته بقل چراغ
خلاصه یواشکی بردمش تو قبرستون خاکش کردم و مرغامون دیگه حامله نشدن *ey_khoda*